چهل روز اول
توی 40 روز اول, بارمان جونم روزها می خوابیدی و شبها بیدار بودی و دوست داشتی کسی هم باهات صحبت کنه. تمام این مدت مامانی و خاله برنامه داشتند شبها با تو بیدار می موندند جالبه که بدونی بخاطر تو یک شب خاله تا صبح بیدار بود و فرداش نتونست بره دانشگاه امتحان بده خذف درس بخاطر ورود خواهر زاده!!!....جالب نه؟؟
تو کلا خیلی آروم و طبق برنامه پیش می رفتی و من خیلی خیلی از این وضعیت راضی بودم.
هرروز می گذشت وتو بزرگتر میشودی .چقدر مراحل رشد زیباست.
اولین مهمونی بارمان جونمون
ما به مناسبت ورود تو برای بستگانمون دوسری مهمونی تو رستوران برگزار کردیم.هر کسی که تو رو میدید دوستت داشت و به آرامش تو اشاره می کرد.
مامان شیوا به مناسبت ورود تو برای دوستامون برنامه تور کاشان رو گذاشت که از قرار معلوم خیلی هم بهشون خوش گذشته بود.از دایی نوید بخاطر هماهنگی هاش ممنونیم.