بارمانبارمان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

بارمان فرشته ای بی نظیر

ورود پرنس بارمان

1393/10/14 9:50
نویسنده : مامان بارمان
610 بازدید
اشتراک گذاری

یک روز پنج شنبه ما به طرف  بیمارستان صارم حرکت کردیم و قرار شد روز بعد ساعت 8  صبح خانم دکتر احتشام کیا شما پرنس رو بدنیا بیاره.اونشب تا صبح من از اشتیاق دیدن تو خوابم نبرد و من و تو وخدا یه جشن 3 نفره خوشحالی گرفتیم.من تمامی اسمهای قشنگ خدا رو خوندم (دعای جوشن کبییر)تا اینکه ساعت 8.30 آماده شدیم بریم اتاق عمل.مامانی و خاله و بابا سعید هم آماده بودند.

وقتی رفتیم اتاق عمل  خانم دکتر مهربون منتطر بود.یه موضوع جالب!بیمارستان صارم اجازه می داد بابا ها هم کنار مامانا باشند و بعد از چند دقیقه بابا سعید  هم با لبا سهای آبی اومداتاق عمل استقبال تو

              

بالاخره عمل ساعت 9 شروع شد و جنابعالی پرنس بارمان   در بیمارستان صارم ساعت 9.30 صبح روز جمعه 15دی ماه  1391مصادف با 21 صفر 1434 و 4 ژانویه 2013 (در طالع بینی چینی سال اژدها) در یک روز صبح باروني لطيف و زيبا ... پسركي از جنس عشق ،‌ به زندگي ما  رنگي تازه زد . محبتمحبتمحبتجشنجشنجشن

و من مادر ناميده شدم و سعید پدر . به خاطر وجود تو مادر و پدر  شدیم و لبريز از عشق .

 تو گريه مي كردي و ما با تمام وجودمان ،‌ با تمام ذرات وجودمان ،‌ خدا رو شكر می کردیم که تو فرشته قشنگ رو به ما عطا کرد.

و چقدر ساده و بي اندازه دوست داشتني ... شدي تمام دنياي ما  

از همون اول زرنگ  و تیز و با دقت بودی.وقتی خانم پرستار تورو پیش من اورد تا صدای مامان رو شنیدی  چشمها باز و با دقت گوش می کردی .چقدر دوست داشتنی و مهربون و قشنگ بودی.بابا سعید هم اونجا بود هردو ما ازصمیم قلب خوشحال بودیم.اولین جمع سه نفره ما

                            

                                       و این هم عکس یک ساعت بعد از تولد تو

           

پس از ملاقات بازی ما یک شب بیمارستان صارم موندیم.فردا ی اون روز ,شنبه مامان شیوا به مدیرش آقای جیانگ شنگ اطلاع داد که نمیره شرکت  چون پرنس بارمان تشریف اوردند .وای پسرم نمی دونی  در کسری از ثانیه خبر منتشر شد و کلی تماس و پیام و ایمیل جهت تبریک گفتن تولد تو.همگی خیلی لطف داشتند. تو پسرم خیلی خوش شانسی که اینهمه دوست بیزینسی داری که از اومدنت خوشحال شدند و تبریک گفتند. بعد از ساعت 12 به طرف خونه مامانی راه افتادیم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله
21 دی 93 7:44
من که از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم خیلی خیلی خاله منتظرت بود که زودتر بیایی تا وقتی بغلت کردم باورم شد که امدی هوراااااااااااااااااااااااا از اون روز به بعد زندگی خیلی خوب شد