بارمانبارمان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

بارمان فرشته ای بی نظیر

داستان بارمان و خرگوش

1393/11/14 18:25
نویسنده : مامان بارمان
1,241 بازدید
اشتراک گذاری

          

یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، پسر مهربونی بود به نام بارمان طلایی, که یه مزرعه قشنگی داشت.
یک روز صبح ،  بارمان طلایی از آقای خرگوش دعوت کرد که به مزرعه اش بره و  چند تا هویج بچینه  .آقای خرگوش از دعوت بارمان طلایی خوشحال شد و برای خودش کلی هویج چیند
.آرام

             

آقای خزگوش در مسیر برگشتن  آقای موش رو دید . آقای موش به خرگوش مهربون سلام کرد و گفت
" خرگوش مهربون ، بچه هام گرسنه هستند . ممکنه مقداری  از هویج هات را به من بدی ؟"
خرگوش هم مقداری هویج خوش رنگ را به آقای موش داد و موش از اون تشکر کرد . 

              

اینبار خرگوش مهربون ، اردک عینکی را دید . اردک به او سلام کرد و گفت :" خرگوش مهربون ، آیا تو می دونی که هویج برای بینایی چشم مفید ه؟ می خواهی مقداری هویج بهت بدم ؟ "

               
اردک کلی خوشحال شد و خرگوش هم با خوشرویی مقداری  از هویج ها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد .
چشمک
 

آقای خرگوش از جلو خانه ی مرغی خانم عبور کرد . مرغی خانم  پس از سلام گفت :" خرگوش مهربون ، زمستان در راه  . چند روز دیگه جوجه هام به دنیا می آند و من هنوز هیچ لباسی براشون آماده نکردم . ممکنه بقیه  هویج هات را به من بدی ؟ اگر روی تخم هام بنشینم حتما جوجه های بیشتری به دنیا خواهم آورد . "خجالت
خرگوش مهربان هم هویج های باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد .
چشمک

 

                       
آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید . هیچ هویجی براش باقی نمونده بود .غمگین او با خودش فکر  کرد که برای ناهار چه غذایی بپزه؟ که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد .متفکر
خرگوش مهربان پرسید : " چه کسی پشت دره ؟ "
صدایی شنید . " سلام ، من بارمان طلایی هستم.آقا خرگوشه از دیدن بارمان طلایی متعجب شد
.تعجب

           

بارمان طلایی به آقا ی خرگوش گقت :دوست من امروز تو با قلب مهربونت هویج هات را به دوستات دادی و همه اونها رو خوشحال کردی .تشویق حالا من می خوام تو رو خوشحال کنم و از تو دعوت کنم   بیایی با هم بریم خونه مامانی جونم من به  صرف آب هویج و سوپ هویج وکیک هویج و.....محبت

آقای خرگوش از خوشحالی بالا و پایین می پرید...بوسبوس

  

                 


و بعد شاد و خوشحال با بارمان طلایی به سوی خونه مامانی جون حرکت کردند..بای بای

پسندها (2)

نظرات (4)

فاطمه & فائزه
15 بهمن 93 11:22
خاله شیما
18 بهمن 93 16:02
عزیزه دلم تو بهترینییییییییییییییییی
رامین
31 تیر 94 5:45
سلام خوبین؟! وب زیبایی دارید،ایشالا که همیشه موفق باشید. میشه ازتون خواهش کنم از وب منم دیدن کنید ممنونم و منتظرتونم
سحر
1 مرداد 94 12:35
سلام ! وبلاگ خيلي زيبايي داري!