داستان بارمان و خرگوش
یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، پسر مهربونی بود به نام بارمان طلایی, که یه مزرعه قشنگی داشت.
یک روز صبح ، بارمان طلایی از آقای خرگوش دعوت کرد که به مزرعه اش بره و چند تا هویج بچینه .آقای خرگوش از دعوت بارمان طلایی خوشحال شد و برای خودش کلی هویج چیند.
آقای خزگوش در مسیر برگشتن آقای موش رو دید . آقای موش به خرگوش مهربون سلام کرد و گفت
" خرگوش مهربون ، بچه هام گرسنه هستند . ممکنه مقداری از هویج هات را به من بدی ؟"
خرگوش هم مقداری هویج خوش رنگ را به آقای موش داد و موش از اون تشکر کرد .
اینبار خرگوش مهربون ، اردک عینکی را دید . اردک به او سلام کرد و گفت :" خرگوش مهربون ، آیا تو می دونی که هویج برای بینایی چشم مفید ه؟ می خواهی مقداری هویج بهت بدم ؟ "
اردک کلی خوشحال شد و خرگوش هم با خوشرویی مقداری از هویج ها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد .
آقای خرگوش از جلو خانه ی مرغی خانم عبور کرد . مرغی خانم پس از سلام گفت :" خرگوش مهربون ، زمستان در راه . چند روز دیگه جوجه هام به دنیا می آند و من هنوز هیچ لباسی براشون آماده نکردم . ممکنه بقیه هویج هات را به من بدی ؟ اگر روی تخم هام بنشینم حتما جوجه های بیشتری به دنیا خواهم آورد . "
خرگوش مهربان هم هویج های باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد .
آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید . هیچ هویجی براش باقی نمونده بود . او با خودش فکر کرد که برای ناهار چه غذایی بپزه؟ که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد .
خرگوش مهربان پرسید : " چه کسی پشت دره ؟ "
صدایی شنید . " سلام ، من بارمان طلایی هستم.آقا خرگوشه از دیدن بارمان طلایی متعجب شد.
بارمان طلایی به آقا ی خرگوش گقت :دوست من امروز تو با قلب مهربونت هویج هات را به دوستات دادی و همه اونها رو خوشحال کردی . حالا من می خوام تو رو خوشحال کنم و از تو دعوت کنم بیایی با هم بریم خونه مامانی جونم من به صرف آب هویج و سوپ هویج وکیک هویج و.....
آقای خرگوش از خوشحالی بالا و پایین می پرید...
و بعد شاد و خوشحال با بارمان طلایی به سوی خونه مامانی جون حرکت کردند..